بغض دایى که ترکید، تازه فهمیدیم که او زیر چه بارى رفته بود!
اشک دایى که فروریخت، دیدیم که «مردان مرد» هم، چه آسان قرار از دست مىدهند و جلودار خویش هم نمىتوانند باشند!
کارى که «على» انجامش داد، منحصر به خود او بود! همانطور که در زلزله بوئینزهرا، فقط یک تن، فقط یک مرد و فقط یک بزرگمرد مىتوانست پا به میدان مردى و مردانگى بگذارد:… غلامرضا تختى و نه هیچکس دیگر! فقط غلامرضا، فقط تختى!
و این بار هم، فقط یک مرد را دیدیم که مردانه، دامن همت به کمر زد و با تمام وجود پا به میدان گذاشت و وارد گود شد!
گوى مردى و کرامت در میان بزرگان بود و چوگانبازى مىخواست که «عیارى» را، نه که بداند، بلکه بتواند!
على دایى، هم توانست و هم در حد اعلاى توانستن ظاهر شد! عیار مردانه بودن و جوهر وجودى على، ٢4 بود! من، این را به گواه اشکهایش مىگویم! من، این را در دانههاى الماس چکیده از چشمهایش مىگویم!