بهرام خان سلام ... چه زود ما را رها کردین و رفتین ... نمی دانم بتوانم بر مزار غم بارتان بیایم یا نه ؟ خودم هم حال و روز خوشی ندارم و کاش زودتر به دیدارتان بیایم ، همین یک ماه قبل بود وقتی در بیمارستان بودم به من قوت قلب دادین و کلی مرا خنداندین تا روحیه بگیرم و از بستر بیماری برخیزم ... کاش من به جای شما می رفتم بهرام خان ... کاش من هم نبودم و می رفتم و این همه درد را تحمل نمی کردم ...
ه خوابم بیایید و به من بگویید که در آن دنیا چه خبر است؟ آن جا هم همه علیه هم تهمت می زنند و دروغ می گویند؟ آن جا هم همه خشمگین و عصبانی هستند؟ آنجا هم مهربانی ها از یادها رفته است؟ آن جا هم بخاطر یک کرنر یا آفساید یا اوت یا پنالتی به همدیگر دشنام می دهند؟ آن جا هم همه را با سنگ می زنند؟ آن جا هم هیچ کسی کتاب نمی خواند اما هر روز قیمت سکه و دلار را چک می کند؟ آن جا هم مثل اینجاست؟ لطفا به من بگین بهرام خان ، بگین که آن جا با این جا فرق دارد ...
اما چرا رفتین آقا بهرام ؟ مگر نمی دانستین که ما شما را به عنوان نمونه ای از صدا ، توان و جرات می شناختیم ؟ مگر ندیده بودین که همیشه شما را دوست داشتم ؟ خدا مرا بکشد اگر مدیحه سرایی کنم اما اشک امانم نمی دهد آقا ... از ظلمی که به شما کردند و حالا مدیحه ها برای تان می سرایند ... انگار این عادت ماست که در زمان حیات فقط تهمت و افترا بشنویم و همین که سر بر خاک گذاشتیم اسطوره بی بدیل افلاک بشویم!
شما را به همان قهقه های خوب تان که مرا روحیه داد برخیزید، برخیزید و به همه بگویید که چقدر دوست تان داشتم... نمی خواهم باور کنم که دیگر نیستین... نه مرگ برای شما نیست، شما هستین و من هنوز هم و تا همیشه و هر روز هم دوست تان خواهم داشت... پسر دلاور و با دانش تان را هم دوست دارم... قبل از شما و همه آن یادآوران شغل عاشقانه خودمان را هم دوست داشته و دارم... من حبیب الله روشن زاده را هم خیلی دوست دارم...
ایرج ادیب زاده را هم ، مانوک خدابخشیان را هم ، جهانگیر کوثری را هم ... داریوش کاووسی را هم ، عباس بهروان را هم ، هادی صالح نیا را هم ، جواد طبسی نژاد را هم و همه دوستان خودم از عادل و مزدک و پیمان و محمدرضا و محمد و سرهنگ گرفته تا حتی جوان ترهای خوش ذوق و حتی همه غیر فوتبالی های عاشق را هم ... کاش این ها ما را تنها نگذارند ... مثل عطالله بهمنش و استاد کیانوش و فاروق خان فتاحی که رفتند و شما را هم به نزد خود خواندند .
وقتی که خبر سفرتان را شنیدم خودم هم در سفری شهری بودم و در اتوبان همت در تاکسی بودم ، نتوانستم تحمل کنم به راننده گفتم فقط در شهر بچرخد و به سمت سازمان برود تا یاد شما در دلم بماند ... نمی دانم آیا باز هم پشت آن میکروفون که شما به من دادید خواهم نشست یا نه ؟ نمی دانم آیا باز هم فرصت اجرا که شما یادم دادید خواهم داشت یا نه ؟ اما این را می دانم تا وقتی که زنده باشم حتما تا همیشه در یادم خواهید بود ... شب های جام جهانی ٩٤ که شاگردتان بودم همیشه در یادم می ماند ... شب های جام اروپای ٩٦ که شما طرفدار آلمان بودین و من طرفدار ایتالیا و با هم بازی ها را اجرا و گزارش می کردیم در یادم می ماند...
شب بازی ایران با کره جنوبی در جام آسیای ٩٦ را هم هیچ کسی از یاد نخواهد برد ... به خدا قسم گزارش من در بازی با استرالیا به گرد پای گزارش شما در آن مسابقه که ٦ تا به کره ای ها زدیم هم نمی رسد... آن صوت دلنشین تان از گزارش چهره هایی مثل کلارنس سیدورف، رودی فولر، سالواتوره اسکیلاچی، روبرتو باجو، هریستو استویچکوف، روماریو و توماس برولین از یادم نمی رود... ممکن نیست که آن جا مثل این جا تنها بمانید و همه شهر بر علیه تان بشوند ... نه بهرام خان ، نه ... آن جا حتما دوست تان خواهند داشت و برعلیه تان مقاله و تکذیبیه و تشویشیه نخواهند نوشت ...
آن جا دیگر کسی به فکر دلار و ویلا و بنز و آیفون نیست... آن جا همه خلاص از مال این دنیا می شوند و حلقه های مهربانی را به گردن هم می اندازند نه این که به قول آن فروغ همیشه جاوید و مثل این جایی ها هنگامی که تو را می بوسند در ذهن شان طناب دار تو را می بافند...
نه بهرام خان ، من نه زمانی که بودین از شما بد گفتم و نه الان که نیستین برای تان مدیحه می خوانم... مثل همان موقع که بودین دوست تان دارم و می دانم که امیر عزیز هم می داند که چقدر برایم با وقار و توانا و محکم بودین... همان باشید که بودید... می دانم که هستید... سلام مرا به استاد بهمنش و استاد کیانوش هم برسانید که بسیار از آنها هم آموختم و اگر نیاموختم من بودم که شاگرد تنبل و بی عرضه ای بوده ام... در آخرین تماس تلفنی با شما هم گفتم که از خدا چه می خواهم ، همان را به ایشان بگویید لطفا ..."
جواد خیابانی