برای تیمی که خود ایران بود
این تیم قصه زیاد دارد و شاید به همین خاطر است که این تیم را دوست داریم؛ این تیم خود ایران است ...
علی رضا بیرانوند بچه لرستان است. همه قصه او را می دانند. تنهایی با یک آرزو به تهران آمد؛ با ساکی در دوش و یک رویای بزرگ. از روی روزهای کارواش و نداری شیرجه زد تا رسید به جام جهانی. او خوش تیپ و باکلاس نبود مثل ناصرخان حجازی. او خوش خنده نبود مثل احمدرضا عابدزاده. او خوش قیافه نبود مثل علیرضا حقیقی؛ اما کاری کرد که هیچ کدام از آنها در جام جهانی نکردند، او پنالتی کریستیانو رونالدو را گرفت. یک قصه خوب برای نوه هایش ...
میلاد محمدی بچه تهران است؛ اما نه آن بالاها. او بچه پایین شهر است؛ این را از لهجه اش را می شود فهمید. او هم قصه ها دارد. از دیزی فروشی، از روزهایی که می دوید و تند می دوید چون پول نداشت یعنی دوتایی نداشتند با برادرش ...
مرتضی پور علی گنجی بچه بابل است؛ اهل یکی از روستاهای بابل. خیلی کوچک بود که پدرش فوت کرد، خودش می گوید شرایطش آن قدر سخت بود که حتی پول کرایه ماشین نداشت؛ وقتی قهرمان استان شده بود. تا در مازندران هستیم باید از رامین رضاییان و امید ابراهیمی هم یاد کنیم. مثلا قصه امید این است که یک پسربچه شهرستانی به تهران آمد تا در تست بانک ملی شرکت کند اما قبولش نکردند، اصرار کرد و تا جام جهانی رسید ...
اگر بخواهیم از شمال کشور یاد کنیم؛ حتما باید از سردار آزمون یاد کنیم. پسر بچه ای که خیلی زود روس ها استعدادش را کشف کردند و بردند؛ درست مثلعلی جهانبخش که او قصه های جالبی دارد، پسر بچه ای با اصلیتی گیلانی که در قزوین بزرگ شده است؛ به خاطر این که پدرش برای کار به عنوان یک کارگر ساده در یک دوچرخه سازی زادگاهش را ترک کرد، کارگری که 15 سال طول کشید تا سرپرست کارگاه شود ...
کریم انصاری فرد بچه اردبیل است؛ یک آذری. همان که وقتی علی دایی در اردبیل دنبال استعداد می گشت، او را روی هوا زد. قصه کریم متفاوت است، وضع مالی خانواده اش خوب بود ...
بابای سعید عزت اللهی فوتبالیست بود؛ یکی از خوب های ملوان. برای همین پسرش هم خیلی زود جذب فوتبال شد و زود آموزش را گرفت و رفت جلو. بابای مهدی طارمی هم فوتبالیست بود؛ اما در جنوب در بوشهر. مهدی قصه اش این است که می توانست بعد از رفتن به خدمت سربازی و پادگان دیگر بازیکن فوتبال نشود. وحید امیری که قصه اش خیلی جالب تر است. او هم می توانست فوتبالیست نشود، اگر به دانشگاه نمی رفت؛ اگر در دانشگاه فوتبالش را به رخ نمی کشید ....
تیم ملی قصه های دیگری دارد که در خارج می گذرد. قصه اشکان دژآگه در یکی از خلاف خیزترین محلات برلین با فوتبال در کنار برادران بوآتنگ به تیم ملی رسید، قصه رضا قوچان نژاد پسر بچه ای که پیانو می زد و حقوق خواند اما از فوتبال غافل نماند. قصه سامان قدوس، همان که بین دو کشور اختیار داشت یکی را انتخاب کند و انتخاب او کشور آبا و اجدادیش بود ...
این تیم قصه زیاد دارد، این قصه ها چقدر شبیه قصه های خود ماست. این قصه ایران است. شاید به همین خاطر است که این تیم را دوست داریم؛ این تیم خود ایران است ...