حضرت زهرا (س)

داستان محمد علی؛ رعشه های بهترین بودن

- نظرات : بدون نظر - بازدید [ 586 ] - سه شنبه, 18 خرداد 1395
داستان محمد علی؛ رعشه های بهترین بودن

داستان محمد علی؛ رعشه های بهترین بودن                  محمد علی مرد. جمله دشواری برای نوشتن و درک کردن است. کم حر...

داستان محمد علی؛ رعشه های بهترین بودن

 

 

 

 

 

 

 

 

 محمد علی مرد. جمله دشواری برای نوشتن و درک کردن است. کم حرف ترین، غیر منطقی ترین و احتمالا مخرب ترین جمله برای ورزش دنیا.
 
حتی در دشوار ترین سکانس های زندگی و وقتی که هجمه ها علیه اش بودند، یادش نرفت که شوخ طبع باشد. در شصت و یک نبرد حرفه ای شرکت کرد و هر بار پشت هر مشت کسی بود که انگار بی خندیدن به حریف و مسخره کردنش، مبارزه برایش مبارزه نمی شد. برای دو دهه آنقدر سرگرم کننده بود که گمان می شد هرگز این جشن را ترک نخواهد کرد. حتی با وجود اینکه باز کردن در شامپاین ها را مدت ها پیش کنار گذاشته بود. خیال باف متولد شد، طعنه اش را بر دنیای سیاه و سفید زد و رفت. 
 
داستان محمد علی؛ رعشه های بهترین بودن
 
وقتی خبر مرگ او به آریزونا پس از 32 سال نبرد با پارکینسون آمد، حتی دل ثروتمندانی که افتخار مطابقت نکردن از راه آن ها را داشت، سرها را تا گریبان پایین بردند. در دوره ای زندگی می کرد که جان لنون و بیتلز از عیسی مسیح محبوب تر بودند. علی در این لیست، نفر سوم بود. 
 
سال های جنگ سرد و جنگ های سرد دیگری بود اما عشق را در ناباورانه ترین رنگ پوست، ارزانی داشت. سوپر من سیاه، آهنگی بود که برای او خوانده و بسیار محبوب شد. این محبوبیت حتی حالا که تنها یک پیرمرد مریض بود، همراه وی بود.  محبوب بود حتی با وجود اینکه سال ها می شد با دست های لرزان تنها وقتی که یکی از همقطاران می مرد، دیده می شد. معروف ترین مرتبه وقتی بود که جو فریزر در نوامبر 2011 مرد. پیرمرد در مراسم یادبود صحبت کرد و یاد خاطرات بسیاری را آورد و همه آدم های حاضر در جمع می دانستند که او فردی متفاوت با همه کسانی است که می شناختند. پاردوکسی با دنیایی بود که می شناختیم. راهی دیگر را برای خود داشت. 
 
داستان او سینه به سینه نقل شده است. یک انسان عصبی، یک ورزشکار خودخواه. در هواپیما از او خواستند که کمربندش را ببندد و گفت سوپرمن به کمربند نیاز ندارد. و جواب آن زن که از کادر پرواز بود این بود که سوپر من به هواپیما هم نیاز ندارد. همین مکالمه کوتاه خود روایتی از سرنوشت مردی است که جنجال و افسانه سازی را دوست داشت. معانی بسیاری برای آدم های بسیاری داشت. برای بوکس، برای مادرش اودسا و حتی برای جو فریزر. 
 
جوانک بی پروا و خوشتیپ به عنوان یک مرد سیاه از لوییسویل رشد کرد و آونطور که خودش می گفت، دنیا را شوکه کرد. هیولای شکست ناپذیر زمانش، سونی لیستون را در فوریه 1964 در میامی شکست داد. بر سر تن بر زمین غلطیده او ایستاده بود، مشت هایش را نشان می داد و فریاد می کشید. این کار را تا کمی پیش از روز آخر ادامه داد؛ در حالی که اصرار داشت او را محمد علی صدا بزنند. دولت محافظه کار ایالات متحده آمریکا از جنگ ویتنام حمایت می کرد و علی خطرناک ترین دشمن آن ها بود. سخنگوی پر حرف و بی تعارف دین اسلام بود و بسیار محبوب شده بود.  مربی اش آنجلو داندی یک بار به شوخی گفته بود که  پیش تر فکر می کردم اسلام نام پارچه ای است که روی ظرف پنیر می کِشند. 
 
قصد داشتند از او به عنوان عروسک خیمه شب بازی استفاده کنند. وقتی که با لیسون می جنگید، هنوز کاسیوس کلی بود. مدیر برنامه هایش بیل مک دونالد التماس کرده بود که کمی دیرتر نام جدید خود و تغییر دین را به رسانه ها بگوید. صحبت ها در آن خصوص پیش از دیدار با لیستون ممکن بود که بازی را تحت الشعاع قرار دهد. موافقت کرد. یک سالی می شد که مالکوم ایکس (برای سفر به کشورهای مسلمان و حج) ایالات متحده را ترک کرده بود. دوستانی قدیمی بودند و هجده سال داشت که به پیشنهاد داده بود به طور مخفی مسلمان شود.
 
 
 
همانطور که مالکوم ایکس از تفکرات آن جنبش خسته شد و کشور را ترک کرد و وقتی برگشت ترور شد، علی هم به مرور زمان متوجه شد که مسیر درستی در پیش گرفته نشده است. جمعیت (NOI) برای چند سال از شهرت او برای تبلیغ استفاده می کرد. جمعیت در حال تبدیل به یک گنگ تروریسیتی بود که علی از آن ها فاصله گرفت. در سال 1975 بود که خود را یک مسلمان معرفی کرد و سعی کرد با دوری از رادیکال اشتباهات گذشته را جبران کند. 
 
جدا از دیدگاه های مذهبی و سیاسی، به عنوان بوکسوری که به زندان افتاد به یاد آورده می شود. کاری که می کرد از میدان به در کردن دشوار ترین رقیب ها بود. در رینگ الهام بخش بود. همه می خواستند که مانند او حرکت کنند، مثل او بجنگند، مثل او حرف بزنند و در نهایت شبیه به او باشند. شدنی نبود به خاطر اینکه سحر و جادوی خود را داشت؛ در زمین و خارج از آن.  با قدرت شخصیت و جنگ روانی خود بود که آن ها را در بسیاری از موارد از میدان به در می کرد نه به مانند مایک تایسون که با ماهیچه های قدرتمند حریف را نابود می کرد. مثل تایسون خسته کننده نبود. همینطور مثل لیستون.
مانند ذات محکم آن ها در نگاه اول یک خطر بالقوه تشخیص داده نمی شد اما نمایش خود را روی پرده می برد تا خود را به دست بالا تبدیل کند. آنقدر حالش خوب بود و اعتماد به نفس داشت که ترس در دل حریف می افکند و اینطور حتی زیر مشت های حریف او را تحت فشار روانی قرار می داد. عاشق جلب توجه بود و اینطور می شد که گاه هدف برخی تیترهای بی رحمانه رسانه ها قرار می گرفت. 
 
داستان محمد علی؛ رعشه های بهترین بودن
 
در ورزش دروغ ها، بهترین بود. 1961 بود که تصویری از جوانی که شرارت از صورتش می بارید در روزنامه لایف روی جلد رفت. همینطور عکسی از  تمرینات ویژه مشت زنی او در زیر آب. عکاس فیلیپ شولکه و کارگردان مربوطه در آن زمان نمی دانستند که علی شنا نمی داند. هنرمند رینگ ها بود و بی همتا. قدرتمند ترین در سنگین وزن نبود اما همیشه شیوه ای دیگر پیدا می کرد. همیشه رقبا و به خصوص کارشناسان مخالفش را به بهت فرو می برد. گاهی پای راست را ستون می کرد و گاهی رقص پا را در هر دو پا ادامه می داد.  در خطوط مستقیم عقب نشینی می کرد و دست را زیر چانه نگاه می داشت. حریف را می گرفت و رها می کرد. حریف را به شیوه های غیر قانونی خسته و داور را مسخره می کرد. نیمی از کارهایی که انجام می داد، دور زدن قانون بود. وقتی که پاها و ذهن ها خسته می شد؛ آنجا بود که دست نیافتنی می شد و تازه کار خود را آغاز می کرد. 
 
شاید خیره کننده ترین روز او، سه راندی بود که در نوامر 1966 مقابل کلیولند "گربه بزرگ" ویلیامز مبارزه کرد. بازی در هیوستون تگزاس برگزار شد. جایی که پنج ماه بعد در آن جا برای او قرار بازداشت صادر شد. انگار که فرشته ای روی بوم بر صورت شیطان مشت می زد. خشمی که در قلبش بود و آن را از جنگ مقابل دولت آمریکا در دل داشت را در مشتش جمع کرده بود و راه را بر گربه بزرگ می بست که حتی فرار کند. 
 
عادت او تحقیر حریف بود و رنگ پوست حریف تفاوتی ایجاد نمی کرد. می خواست لیستون باشد یا فریزر. نبرد سال 1965 مقابل فلوید پترسون. پترسون در بیست و یک سالگی قهرمان جهان شده بود و جوان ترین فردی به حساب می آمد که به این افتخار در بوکس حرفه ای نائل شده بود. حاضر نمی شد که حریف را محمد علی خطاب قرار دهد و ترجیح می داد که با همان کاسیوس کلی وی را صدا بزند. می گفت که کاسیوس کلی نام یک برده بود. من آن را انتخاب نکرده بودم. نمی خواستمش. من محمد علی هستم. یک انسان آزاد. می خواهم که مردم این اسم را در صحبت با من به کار ببرند.  علی که روی این مسئله حساس بود، تا پایان نبرد او را عمو تم صدا می زد. در فوریه 1967 مقابل ارنی ترل در هیوستون دستکش ها را بر تن کرد و برای پانزده راند مقابل او بازی کرد و مرتب از او صدا می زد که بگو اسمم چیست؟  
 
اینطور نبود که رنگ پوست دستمایه مسخره آن ها از سوی علی باشد. هنری کوپر انگلیسی را دوست داشت و رفتار دوستانه ای مقابل ریچارد دان داشت. اما حتی ذره ای احترام برای لیستون، فریزر، پترسون و ترل قائل نبود. او و فریزر داستان هایی موازی بودند. علی ارزش های خود را داشت و فریزر بیشتر درگیر پول و نمایش بود. پچیدگی های شخصیتش اینطور نبود که بشود کاری را از او خواست که مطابق خواسته اش نباشد. 
 
داستان محمد علی؛ رعشه های بهترین بودن
 
با دو نبرد، دو شب به یادماندنی مقابل لیستون بیش از هر زمان دیگری معروف شد. مشت فانتوم او بود که مقابل  لیستون به ناک اوت انجامید و بسیاری در سالن آن را از حیث سریع بودن آن را ندیدند. پیروزی مقابل کوپر در ویمبلی و سال 1963 و حداقل دو مباره از سه گانه اش با جو فریزر. نبرد قرن در سالن مدیسون اسکوآر گاردن در سال 1971 در مانیل فیلیپین برگزار رشد. 4 سال بعد معجزه مقابل جورج فورمن رخ داد.
 
 سی و دو سال داشت که نزدیک ترین پیروزی را مقابل کسی که تا آن زمان مزه شکست را حس نکرده بود را در جنگلی در زئیر به دست آورد. رویداری که آن را بزرگترین رویداد ورزشی، حداقل در سراسر قاره سیاه می دانند. بر سر او فریاد می زد که تمامش همین بود جورج؟ در تک تک نبردهای شخصیت او پر رنگ تر از بوکس به عنوان یک ورزش مورد توجه قرار می گرفت. حتی اگر در رویایت خواب شکست من را دیده ای، بیدار شو و عذرخواهی کن. بیش از هر ورزشکاری در تمام قرن بیستم. او نه تنها فرزند زمان خود که کمک های زیادی به سر و شکل گرفتن این ورزش انجام داد. بالا رفتن سن و افت اجتناب ناپذیر بودند. می گفت که به من می گویید که آن آدم (جوان) ده سال پیش نیستم اما من با همسران شما حرف زده ام و آن هم گفته اند که شما آن آدم های ده سال پیش نیستید! سی و هشت سال داشت و دو نبرد آخر را باخت. لری هولمز دوست قدیمی او بود که در سال 1980 از داور التماس می کرد که فرمان اتمام بازی را دهد. دیگری تروور بربیک بود آن درام را در باهاماس به وجود آورد. آن شکست آخرین دیدار حرفه ای علی بود. این اتفاق یک هفته پس از اینکه فریزر دستکش ها را آویخت اتفاق افتاد. با هم کنار رفتند اما کسی آن ها را در کنار هم قرار نمی داد. با این حال در سال های بعد در کنار هم دیده شدند و گاها تصاویری از تمرینات مشابه دو بازنشسته مخابره شد. 
 
برخی می گویند که بزرگترین پیروزی او خارج از رینگی بود که می شناخت. وقتی که درخواست ایالات متحده را برای جنگ در ویتنام رد کرد. یانکی ها برای خاموش کردن آتش کمونیسم در شرق آسیا به کشور کوچک ویتنام (بین 55 تا 75) لشکر کشی کرده بودند. بیشتر از اینکه به عنوان متفکری بزرگ شناخته شود، به عنوان دوره گردی باهوش شناخته می شد.  از تهدید ها نترسید و پای حرف ها و باور هایش باقی ماند و تفکری که به جنگ منجر شده بود را متضاد با باورهایش دانست. 
 
متهم شد و مدال هایش پس گرفته شدند اما حمایت ها از او بیشتر می شد. جوانان بسیاری راه او را ادامه دادند و به جنگ اعتراض کردند. او اولین نفری نبود که به جنگ اعتراض می کرد و این داستان به اندازه سال های جنگ سابقه داشت. بسیاری به این داستان کشدار و عبث اعتراض کردند. آن _هار جوان از بندر مرسی ساید بودند که ترانه ها و نمادهایشان محبوب می شد. بعد ها داستان ها هیپی ها در ووداستاک پیش آمد که جمعیتی به یادماندنی بر سیم های گیتار خود سرودهای ضد جنگ را نواخته بودند اما وقتی علی به زندان افتاد، وارد دنیایی دیگر شد. قهرمان تصادفی شد و جنبشی را ادامه داد که نه تنها جنگ را به پایان برد، که برای یک رنگین پوست حق صحبت کردن قائل می شد. دولتی ها نام او را مقابل جک دمپسی (قهرمان بوکس جهان که بعدها در جنگ جهانی به ارتش خدمت کرد) قرار می دادند اما حقیقت این بود که کسی به این موضوع اهمیتی نمی داد. آمریکا منم! من قسمتی از مدال هایی هستم که باور نکرده اید. اما باید به من عادت کنید. سیاهم، اعتماد به نفس دارم، از خود راضی ام. اسم من، نه اسم شما. دین من، نه دین شما. اهداف من، اهداف من! به من عادت کنید. این جواب او به سیاستمداران بود. 
 
به عنوان یکی از معروف ترین مخالفان جنگ ویتنام در دادگاه حاضر شد. قاضی پس از بیست دقیقه شنیدن حرف هایش در سال 1967 او را به پنج سال حبس محکوم کرد و مدال هایش را پس گرفت. در سال 1971  با رای 8-0 هیئت ژوری -که همانقدر که بردهایش، یک طرفه بود- عفو شد و پس از اینکه روزهای زندان و محرومیت تمام شد؛ بهترین روزهایش تازه از راه رسیده بود. سال های طلایی بین 25 تا 29 سالگی بودند. به بوکس بازگشت و به زبان درازی هایش ادامه داد. 
 
اما همه زندگی او رینگ و دادگاه نبود. از 4 زن، 9 فرزند داشت. جدایی برایش آنقدرها دشوار نبود. نگرانی های زیاد در خانه آزارش می داد و شغلی که داشت بسیار نگران کننده بود.
 
 همسری اولش سونجی، پیشخدمت بود. این ازدواج دو سال به طول انجامید. یک سال پس از آن با بلیندا بوید ازدواج کرد. او مسلمان شد و نام خود را به خلیله تغییر داد. مریم نخستین فرزند او در سال 1968 به دنیا آمد. دو قلوهایی با نام های جملیه و راشده در سال 1970 متولد شدند و 'محمد علی پسر' در سال 1972 آخرین فرزند او از همسر دوم بود. مریم حالا رپر است. در سال 1977 طلاق گرفت و بعد با ورونیکا پورش که یک بازیگر و مدل بود ازدواج کرد. حاصل این ازدواج دو دختر به نام های هنا و لیلا بود. لیلا بوکسور شد با وجود اینکه پدرش گفته بود زنان نمی توانند به این شکل بر صورت و سینه مشت وارد بیاورند. بدن آن ها برای این کار ساخته نشده است. در سال 2014، لیلا قهرمان میان وزن بود در حالی که 24 برد از 24  بازی داشت.  1986 زمانی بود که از ورونیکا جدا شد و آخرین همسرش، یولاندا لونی ویلیامز که دوستی از دوران کودکی بود، آخرین همسر او بود که در همان سال با هم ازدواج کردند. اسد امین تنها فرزند این زوج است. 
 
آیا داستان دوچرخه او در دوازده سالگی و گزارش بی ثمر به پلیس که منجر به بوکسور شدن شد صحت دارد؟ شاید. یا داستان دیگری وجود داد و آن این است که مدال قهرمانی جهان در المپیک را در جیب داشت اما آن را به رودخانه اوهایو انداخت. این اتفاق پس از آن افتاده بود که رستورانی در محل زندگی اش او را به دلیل رنگ پوست و با وجود قهرمانی جهان بیرون کرده بودند. نویسنده آمریکایی جری ازنبرگ یک بار گفته بوداگر هزار سال بعد هم به رودخانه اوهایو بیایید، این امکان که پری دریایی پیدا کنید بیشتر است تا مدال المپیک. نیمی از قضیه و داستان رستوران تائید شده اما حتی دوستان او ماجرای به آب انداختن مدال را تائید نکرده اند. خودش با بدجنسی هرگز صحبتی در این زمینه ها انجام نمی داد. با این حال وقتی در المپیک آتلانتا که با روشن کردن مشعل، آغاز مسابقات را اعلام کرد به او مدالی جایگزین داده شد. 
 
داستان های بسیاری حول محور او به وجود آمد و نقل شد و در همه یک چیز ثابت بود. یک جنگجو که می توانست بذله گو باشد، شعبده باز باشد، در جیب قرآن داشته باشد و در عین حال مانند واعظی نیک، مهربان باشد. همه این ها را در شخصیت خود به یک باره جمع کرده بود. مورد توجه رئیس جمهور هایی از دو حزب بود. نشان عالی آزادی ایالات متحده را از جرج بوش گرفت. همکیشان او را بابت تحقیر برخی دیگر از آفریقایی آمریکایی ها در رینگ، زیر سوال می بردند اما حقیقت این بود که رنگ پوست آنقدر ها برایش مهم نبود.
 
دو نفر از همسرانش می توانستند داستان های بدی در مورد او تعریف کنند (به یکی از آن ها خیانت کرده بود) اما حتی آن ها هم بخشیده بودندنش. در رینگ به مانند یک رقصنده ، سبک بال گردش می کرد. می توانست مانند هیولایی که به آرامی گام بر می دارد ترسناک باشد، اما زیباتر. نبردی در خیال مقابل جو لوئیس که سال ها بعد از او چهره شد، هنوز در خیال آنان که بوکس را دنبال می کنند پرورانده می شود. 
 
شاد ترین ورزشکار زمان خود بود. مریض شد و به دیدنش با پارکینسون عادت کردیم. همه آن هایی که آزاری به او رسانده بودند را بخشید. دشمنان بسیار داشت. همیشه لبخندی برای عکاس ها داشت و چیزهایی برای هواخواهنش؛ از دستکش های قدیمی تا امضا و سیکاری از جعبه سیگار آقای قهرمان. هرکس به ذره ای از او افتخار می کرد. انتخاب به عنوان ورزشکار قرن بود. به خاطر همه کارهایی که کرده بود. از مدال طلای المپیک تا دوره بوکس حرفه ای که نبوغ به جای قدرت در خشن ترین ورزش دنیا باعث عناوین بسیار می شد.
 
«نیازی ندارم که آن چیزی باشم که شما می خواهید. من برده نیستم، من محمد علی هستم.»
 
 در نیمه دوم سال 2014 شایعاتی وجود داشت که از نظر جسمی وضعیت خوبی ندارد. برای حضور  در پیش نمایش فیلم من علی هستم، به اندازه کافی سلامت نبود. سراسر عشق بود و می گفت دوست دارم مردم یکدیگرر را آنطور که من را دوست دارند، دوست داشته باشند. آنگاه دنیای بهتری خواهیم داشت.

مرتبط با موضوع

تبلیغات

اکوموتور

نظرسنجی

به نظر شما تیم ملی ایران به جام جهانی 2026 صعود میکند؟

گالری عکس

جدول