برای یک روز پر از غم؛ جمعهها خون جای بارون ...
همین چند روز پیش سالروز تولد فرهاد بود؛ یک آهنگ معروف دارد برای جمعه سیاه. با آن صدای بینظیرش فریاد میزند: جمعهها خون جای بارون میچکه ....
صبح جمعه ۲ بهمن ۹۴، چراغهای شهر که کم کم روشن شد، انگار معلوم بود اتفاقی افتاده. اتفاق، اتفاق کوچکی نبود هرچند تیتر خبرهایش کوتاه بود: همایون بهزادی دار فانی را وداع گفت ... آه از این دار فانی که همیشه یادمان میرود جدی جدی فانیست و قرار نیست کسی بماند و همیشه یادمان میرود قبل از اینکه یک نفر "دار فانی را وداع بگوید" سراغش برویم و نگاهی به نگاهش بیندازیم. همایون بهزادی خیلی بزرگ بود. فارغالتحصیل ادبیات بود و فوقدکترای خوب بودن. اصلا همان "فارغالتحصیل ادبیات" خودش نشان میدهد چقدر آدم بزرگی بود. رفت. این اواخر میگفت من رئیس فدراسیون اموات هستم؛ آنقدر که در قامت "رئیس کمیته پیشکسوتان"، رفقایش را و ریش سفیدها را برده بود تا امجدیه و فرستاده بود زیرخاک. اصلا همان "رئیس کمیته پیشکسوتان" نشان میدهد چقدر آدم بزرگی بود؛ بلد بود چطور وفادار بماند. غول بزرگ مکتب شاهین را بردند تا امجدیه، یک دور زد و رفت زیر خاک. چقدر این سکانس غم انگیز است، فقط خدا میداند. نه به خاطر اینکه رفت؛ که همه رفتنی هستند، به خاطر اینکه اینطور رفت؛ آرام و غریبانه و سر به زیر.
چند ساعت بعد یک خبر دیگر. این یکی هم کوچک نبود. ابوالحسن نجفی دار فانی را وداع گفت ... پیرمرد از خیلی جهات شبیه بهزادی بود. "غلط ننویسیم" را نوشته بود برای یک ملت و فرهنگش. ترجمهاش از "شازده کوچولو" باشکوه بود و صد البته "خانواده تیبو" را او بود که به فرهنگ و ادبیات این ملت هدیه داد.
نجفی برای خودش "بهزادی" بود در دنیای ادبیات. آنقدر بزرگ بود که نمیشود وصفش کرد و آنقدر بیصدا بود که نمیشود باور کرد. او هم آرام و غریبانه رفت. او هم همین ظهر جمعه ۲ بهمن ۹۴ رفت و خستگی یک عمر عرق ریختن برای ادبیات فارسی را با خودش برد زیر خاک؛ آنقدر غم انگیز رفت که فقط خدا میداند.
چند ساعت بعد یک خبر دیگر. تیم خاکپور خوب شروع کرد و بهتر ادامه داد. به تیر زد، فشار آورد اما گل نزد؛ آنقدر نزد تا در یک چشم بهم زدن از هم پاشید. مثل سکانس برجسته "مریخی" باد آمد و همه جوانههایی که با خون دل در خاک مثل مریخ بیجان فوتبال ایران کاشته بودیم با خودش برد.
امروز اینقدر گریه کردهایم که اشکی نداریم. هنوز با رفتن دلریش کن جواد رفوگر کنار نیامدهایم و هنوز حرفهای رضا احدی توی گوشمان است که گفته بود: حلال کنید صدای مرگ را میشنوم.