رستگاري تا دقيقه نود رسول بهروش روزشمار پاييز 93 با خبر كوچ يكي ديگر از بزرگمردان جامعه ايراني به پايان رسيد. اين خزان سرد و خسته، در آخرين زورش زخمي تا...
- نظرات : بدون نظر - بازدید [ 1500 ] - دوشنبه, 1 دی 1393
رستگاري تا دقيقه نود
رسول بهروش
روزشمار پاييز 93 با خبر كوچ يكي ديگر از بزرگمردان جامعه ايراني به پايان رسيد. اين خزان سرد و خسته، در آخرين زورش زخمي تازه زد به پيكر هنر اين خاك و مرتضي احمدي را مسافر ابديت كرد. ستاره بي چون و چراي فرهنگ اين مملكت، غير از همه خدمات كم نظيرش به عرصه هنر، در حوزه ورزش هم يك چهره بي بديل و دوست داشتني بود. او را يكي از قديمي ترين هواداران تاريخ پرسپوليس مي شناختند كه تا جان در بدن داشت، دست از اين عشق نكشيد و غمش را خورد. پيرمرد تا زانوهايش قوت داشت روي سكوها پشت تيمش مي ايستاد و از آن زمان كه عبور از دالان ها آزادي برايش غيرممكن شد، حامي معنوي تيمش بود.
مرتضي احمدي را انگار بايد اسطوره وفاداري دانست. هنرمندي كه در 40 سالگي متوجه بيماري همسرش شد و هفت سال دست از كار كشيد تا به معالجه او بپردازد، هرگز بعد از خاموشي بانوي خانه اش تن به ازدواج ديگري نداد. اين خوي وفاگر، البته كه در دلبستگي هاي فوتبالي «آوازخوان تهران» هم مشهود بود؛ مردي كه از روز اول پرسپوليس را مستاجر قلبش كرد و تا روز آخر با همه بدقلقي هاي اين اجاره نشين پرهياهو سوخت و ساخت. او كه روزگاري تيمش را در اوج عزت ديده بود، هيچگاه حاضر نشد با نوسانات معشوقش دست از وفاداري بردارد و روحش را فارغ كند. قله نه، او دل به «قله نشين» باخته بود، پس با صعود هيچ غريبه اي دست و دلش نلرزيد و ايمانش را ترك نكرد.
مردي كه همين روزهاي آخر، در بستر بيماري هم آرزو كرده بود فقط يك بار ديگر بتواند بازي تيم محبوبش را از نزديك تماشا كند، حالا ديگر بين ما نيست. شايد امروز بايد خوشحال باشيم براي هوادار راست كرداري كه به آرزويش نرسيد. مرتضي احمدي حالا بار سفر را بسته و گام در جاده جاودانگي گذاشته است، بي اعتنا به ما كه اصل را رها كرده ايم و به فرع چسبيده ايم. ما، كه صبح تا شب مان شده لگد زدن به نعش پرسپوليس و سهم خواهي از تيمي كه همه چيزش به تاراج رفته، جز هواداراني كه بايد درمان باشند، اما دردي ديگر شده اند. دايي چي ها اين طرف، كريمي چي ها آن طرف، چند صباح اينان لگد مي زنند و چند صباح آنان مشت مي كوبند. تيزي ندانم كاري سياسيون آرام آرام گلوي فرزند محبوب ملت را مي خراشد و عجبا كه در چنين برزخي، هوادار هم چيزي بيشتر از نمك روي زخم نيست. اين دعواهاي بي مقدار حيدري- نعمتي رمق پرسپوليس را كشيده و انگار قرار نيست كسي به هوش باشد. اعتبار يك «گنج» در معرض حراج است و در عوض، بخش بزرگي از آنان كه ادعاي هواداري دارند، يا گل هاي علي دايي را مي شمارند و آن را بر سر رفقاي كريمي مي كوبند، يا دريبل هاي جادوگر را اندازه مي گيرند و تكنيكش را به رخ شهريار مي كشند. چه خوب كه آخرين آرزوي مرتضي احمدي برآورده نشد و او ديگر راه ورزشگاه را در پيش نگرفت، وگرنه شايد تماشاي جاهلاني كه به انتظار شكست تيم نشسته اند تا فرياد مخالف سر بدهند، دل پيرمرد را خون مي كرد.
آخرين وارث فرهاد كوه كن، تيشه اش را لاي سنگ ها جا گذاشت و رفت. كاش اين تيشه، توشه مرداني مي شد كه هنوز راه عاشقي را بلدند، نه آنها كه دل به خط و خال دو ستاره زودگذر بسته اند و در ستيز جهل، پيكر نحيف پرسپوليس را درهم مي كوبند. مرتضي احمدي در نود سالگي به تاريخ پيوست؛ مردي كه تا دقيقه نود در راه عشق ديرينش وفادار و ثابت قدم بود. به خدا كه حرام است آمرزش طلبي براي او، به دست آنها كه صداي قلب اين مرد را نشنيده اند. روحت شاد، شيداي بزرگ.
تبلیغات